پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

سرچشمه ی خورشید که تو باشی

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد

رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد

بی حضور دست هات

چقدر چشم‌هام را ببندم 

و حضور دست‌هات را بر تنم نقاشی کنم؟

 می‌ترسم آقای من ! 

می‌ترسم دست‌هام از دلتنگیت بمیرد. 

چقدر بی تو از خواب بپرم 

شیشه‌ی آب را سر بکشم و چیزی از پنجره بپرسم ؟ 

چی بپرسم دیگر؟

 خواب مرا نمی‌برد می‌آورَد تو را می‌آورَد بی آنکه باشی.

و تو در میان جانی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

سنجاب جان

ای زلف سرکجت همه چین چین شکن شکن

مویت برای بستن دلها رسن رسن

پشت این آسمان بلند

خدا عالم است 
مادرم می‌گوید؛

پشتِ این آسمانِ بلند 
آسمانِ بلندِ دیگری‌ست ... باز هم پر از ستاره! 
بعد، پشتِ آن آسمانِ بلند 
باز آسمانِ بلند دیگری‌ست پر از واژه و پَری! 
و همین طور ترانه که هی ناتمام ... 
چقدر خوب است که ما شاعریم 
ساده‌ایم، باورمان می‌شود، 
و حیرت می‌کنیم وقتی که آفتاب بالا می‌آید 
گاهی هنوز ماه ... آن گوشه‌ی آسمان می‌خندد!

زبانِ بی‌نهایت 
همین اختلاطِ اشاره و لبخند است!

آوازهای آدمیان

ری را

صدا می آید امشب... 

(برای امشب شعر دیگه ای در نظر گرفته بودم. پست قبیله ی دریا رو که خوندم  اسم ری را منو یاد این شعر شاملو با صدای سهیل نفیسی انداخت.)

آسمان آب شده

روزی نو

آغازی نو

جغرافیای بوسه ی من، کجایی؟

تا در سپیده های تو پهلو گیرم

عطر گل شب بو کجایی؟

دلم می خواهد

چنان بنوشمت که در استخوانم حل شوی

آسمان آب شده در تنگ بلورین من

موجی کف بر لبم

که به اشتیاق تو تا ساحل می دوم

و لب پر زنان به بستر خود می روم

بی آنکه تو را ببینم

روزی تو

آغازی نو

جغرافیای خانه ی من، کجایی؟

از قبیله ی دریا

چقدر ساده‌ایم ری‌را!

نه تو، خودم را می‌گویم من هنوز فکر می‌کنم سیب به خاطرِ من است که از خوابِ درخت می‌افتد
در آینه می‌نگرم و از چاهی دور صدای گریه‌ی گُلی می‌آید که نامش را نمی‌دانم!
ری‌را ...! گفتی برایت از آن پرنده‌ی کوچکی که تمامِ بهار ... بی‌جُفت زیسته بود، بنویسمباشد عزیزِ سال‌های دربه‌دری ...! 

راستش را بخواهی

بعد از رفتنِ تو دیگر کسی به آینه نگفت: - سلامشایع شده است این سالها شایع شده است که آن پرنده‌ی کوچک روحِ شاعری از قبیله‌ی دریا بود، یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید، صبح که برخاستیم باد ... بوی گریه‌های سیاوش می‌داد، و کسی نبود و کسی نمی‌دانست بر طشت‌های زرینِ گَرسیوَز هزار کبوترِ بی‌سر شبیهِ ستاره مُرده‌اند!

خلوص!

گناهانم را دوست دارم!

بیشتر از تمام کار های خوبی که کرده ام،

می دانی چرا؟

آنها واقعی ترین انتخاب های من هستند.

راز پنهانی

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصـور از مراد آنان که بــردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

دلآرام

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت ‌‌

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت ..

قمقمه٢

بازار قم از نقل لبت رو به کسادی ست

بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

روح ِ برخاسته از من

 

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم

سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست

بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم

بازیچه ی ایام

امروز 
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...


مرگ دوست نداشتن توست

اگر مرا دوست نداشته باشی 

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است 

و نه ناگهان محو شدن

مرگ

دوست نداشتن توست

درست آن موقع که

باید دوست بداری

قمقمه

از قند لب توست که در حاشیه ی قم

هی شعبه زده حاج حسین و پسرانش

در انتظار بهار

تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی .. کاش یک روز، تنم سایه ی دیوار تو می شد!

محاسبات نجومی

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ

 ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺕ ﻧﺠﻮﻣﯽ

 ﺩﺭ ﺣﺪ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻥ ﯾﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ 

ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﭘﺮﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ ﺁﺩﻡ

 ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺣﺴﻦ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ 

ﻭ ﺻﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ

 ﭘﻠﮏ ﺑﺰنم!

شعر سپید

شعر امشبم یک شعر سپید است.

شعری به سپیدی لباس تو.

شعری روشن چونان برق نگاهت.

شعری بانشاط چون بلور تنت.

شعر امشب سپید است.

سپیدتر از هر چه برف.

در یک شب گرم تابستانی.

شعری سپید و شیرین چون مروارید دندانهای تو.

شعر امشبم تویی بانوجان.

راز

اشک رازیست - لبخند رازیست - عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی - نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی - یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید - علف با صحرا - ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو - دستت را به من بده

حرفت را به من بگو - قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده - دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان - بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا - بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

احمد شاملو

سفر غریب

ما را سفری غریب افتاد
روزی که ز شاخه سیب افتاد

در گوش عدم خروش هستی

چون صاعقه ای مهیب افتاد

آدم  ز بهشت آفرینش

تا شام ابد به شیب افتاد

حوای نجیب و ساده آن روز

در دامگه فریب افتاد

از گریۀ آن دو یار دیرین

دوزخ ز تب لهیب افتاد

مادر دو پسر زیک پدر داشت

این ناخلف آن نجیب افتاد

طغیانگر خودسر نخستین

در آتش خود عجیب افتاد

ای خالق هر چه هست، ابلیس

ازلطف تو بی نصیب افتاد

سنگینی بار هر دو عالم

بر دوش من غریب افتاد

تو

همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

جهان من؛

وه که جدا نمی‌ شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

کنار تو ام

غمگین مشو عزیز دلم

مثل هوا کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیند

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

صبحدم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

آبی آسمانی من

امشب تمام شعرهای جهان را در بوسه ای گرد هم آورده ام,,

بوسه ای که پرواز داده ام تا روشنای صبح,

آنگاه که جهان بیدار شدنت را به انتظار نشسته,

 بر چشمانت بنشیند.

معشوق جآن به بهآرآغشته ی من

جگرگوشه

نازنینم

صبح زندگی من

روز با بیدار شدن تو آغاز می شود.

جگرگوشه

به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...

غصه هم می گذرد

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی…

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

یار جآنی

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا