پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

آه

دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما

آه کز دارالشفا بیمار می آییم ما!

نظری کن ای توانگر

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

همین امشب

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

آینه ی صبوح را ترجمه ی شبانه کن

دیوانه جآن

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان 
با ما ، سر دیوانگی داری مگر ، دیوانه جان 
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو 
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان 
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من 
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان 
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر 
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان 
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون 
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان 
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم 
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان 
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو 
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان 
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من 
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان 
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد 
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان 
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر 
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

حسین منزوی

شطرنج

بر نطع پیادستم، من اسپ نمی خواهم

من مات توام ای شه، رخ بر رخ من بر نه

همه چیز

هم سر

هم نفس

هم زبان

هم صحبت

هم دل

هم دست

هم پا

هم راه

همه چیز منی. 

گل سرخ

گبر و ترسا و مسلمان, هرکسی در دین خویش

قبله ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

فال مستی

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

اردیب٨

هرماه اردیبهشت است. 

اردیبهشت

معشوق جآن به بهآر آغشته ی منی. 

شهریور یکسال بعد, شبستان امام خمینی

رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرودآ که خانه, خانه ی توست

خورشیدخانوم٢

صنما چگونه گویم که تو نور جآن مایی؟ 

خورشیدخانوم

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد. 

بالا بلند عشوه گر نقش باز من

بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام 

فهرست تماااااااااااااااام آرزوهای منی

تمام ناتمام

جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی..

یا فاطرالسماوات و الارض

گر گویمت که سروی, سرو اینچنین نباشد

ور گویمت که ماهی,  مه بر زمین نباشد

پای عشق

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت

گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت..

ارادتمند

در عاشقی گزیر نباشد ز سوز و ساز

استاده ام چو شمع,  مترسان ز آتشم

ای صبور! ای پرستار! ای مومن!

رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز 
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود.
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنگ را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود.

***

اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را.

همه برگ و بهار
در سر انگشتان تست.
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران 
از باران وخورشید سیر آ ب می شود

***

زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛

چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک و عاشق است.

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه ی حقیقت توست.

رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!

***

از برای تو، مفهومی نیست.-
نه لحظه یی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است.-
 

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه 
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست.

 

(شبانه 10 - آیدا, درخت خنجر و خاطره)

احوالپرسی

اینجا همه
هر لحظه می پرسند
حالت چطور است؟
اما
کسی یک بار
از من نپرسید
...بالت

زندگی

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش...
سربلند و سبزباش، ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد
سیاوش کسرایی

خداماه

من و مردمان  به گاه ماه گرفتگی به عبادت پروردگار خویش برمیخیزیم.

تنها تفاوت در نگاه هاست.

آنها شبی از شبهای سال را خسوف میدانند, ماه را گم میکنند, نماز وحشت میخوانند و دست به دامن پروردگار خویش بر می آورند تا روشنایی ماه شان برگردد.

من  اما سالهاست که دچار ماه گرفتگی ام. جز ماه نمیبینم. عاشقانه و بیوقفه دست به دامن خداماه خویش دارم و روشناش را سپاسگزارم.

گل من

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت

تو در میان گلها چون گل میان خاری

همسفر جان

یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنین است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

جان جان جان من

... زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا

 صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا 

ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من

 ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

 با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود

 مثنوی هایـم همــه نو می شـود 

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد

 واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد

:*

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

می عشق

من مست و تو دیوانه, ما را که برد خانه

صدبار تو را گفتم,  کم خور دو سه پیمانه 

حسی شبیه لیز خوردن ماهی

وقتی به تو فکر می کنم

سال من نو می شود

توپ در می کنند

توی قلبم

و ماهی قرمز تنگ بلور

 پشتک می زند

 برای خنده هایت ..

 

هزاردستان

مرا هزار امید است و هر هزار تویی