پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

فال مستی

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی..

پای عشق

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت

گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت..

احوالپرسی

اینجا همه
هر لحظه می پرسند
حالت چطور است؟
اما
کسی یک بار
از من نپرسید
...بالت

جان جان جان من

... زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا

 صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا 

ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من

 ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

 با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود

 مثنوی هایـم همــه نو می شـود 

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد

 واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد

حسی شبیه لیز خوردن ماهی

وقتی به تو فکر می کنم

سال من نو می شود

توپ در می کنند

توی قلبم

و ماهی قرمز تنگ بلور

 پشتک می زند

 برای خنده هایت ..

 

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

دستور زبان عشق

یا من مغلوب‌ترین فاتح جهانم

یا مرزهای تن تو دست‌ نیافتنی‌ست

دارم عقب‌نشینی می‌کنم

این یعنی

عاشقت شده‌ام

یعنی

از اینجای شعر

دستور

دستور زبانِ توست.

دل آرام من

نمی شود که تو باشی 
درست همین طور که هستی
و من هزار بار خوبتر از این باشم
و باز هزار بار عاشق تو نباشم..

تنها تو می مانی

ای عشق

از آتش ، اصل و نسب داری

از تیره ی دودی و از دودمان باد

آب از تو طوفان شد

خاک از تو خاکستر

از بوی توآتش

 در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین

چون بیستون ویران

هرکوه بی فرهاد

کاهی به دست باد

هفتاد پشت ما

از نسل غم بودند

ارث پدر ما را

اندوه مادرزاد

از خاک ما در باد

بوی تو می آید

تنها تو می مانی

ما می رویم از یاد

عطش

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق..

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

تو برای من لبخند بزن

تو بخواه
تا من برایت بمیرم
به طمع یک بوسه
با طعم نارنجی
یا هر رنگی تو بخواهی.

هرچقدر هم که عاشقت باشم

نمی توانم عاشقی ام را
به تو ترجیح دهم
هر چقدر که عاشقی بلد باشم
خرج تو می کنم
آقای من !

به جاش

تو برای من لبخند بزن.

می شود؟

مستی من از تو

حاجت نبود مستی ما را به شراب

 یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب 

بی‌ساقی و بی‌شاهد و بی‌مطرب و نی

 شوریده و مستیم چو مستان خراب

بود و نبود من

من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب به راهم نبرده است
من دست برداشته و
پا بریده توام
تو ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش

من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است
بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت.

نوروز منی تو!

نوروز منی تو

با جان نو خریده به دیدارت می دوم

شکوفه های توام من

به شور میوه شدن

در هوای تو پر می کشم.


یارجان

 آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

لبخند تو ادامه ی زندگیست

 

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

حکایت دریاست زندگی

جاده ها

به نیت دیدنت

راهی شهرها می شوند

نمی یابندت، 

دور می شوند.

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

من درد مشترکم مرا فریاد کن

... دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

می خواهم دوستت بدارم
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم !
غو از نوای بلبل دفاع کنم ،
دوستت دارم !
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم

اوقات خوش

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

بی حضور دست هات

چقدر چشم‌هام را ببندم 

و حضور دست‌هات را بر تنم نقاشی کنم؟

 می‌ترسم آقای من ! 

می‌ترسم دست‌هام از دلتنگیت بمیرد. 

چقدر بی تو از خواب بپرم 

شیشه‌ی آب را سر بکشم و چیزی از پنجره بپرسم ؟ 

چی بپرسم دیگر؟

 خواب مرا نمی‌برد می‌آورَد تو را می‌آورَد بی آنکه باشی.

و تو در میان جانی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

پشت این آسمان بلند

خدا عالم است 
مادرم می‌گوید؛

پشتِ این آسمانِ بلند 
آسمانِ بلندِ دیگری‌ست ... باز هم پر از ستاره! 
بعد، پشتِ آن آسمانِ بلند 
باز آسمانِ بلند دیگری‌ست پر از واژه و پَری! 
و همین طور ترانه که هی ناتمام ... 
چقدر خوب است که ما شاعریم 
ساده‌ایم، باورمان می‌شود، 
و حیرت می‌کنیم وقتی که آفتاب بالا می‌آید 
گاهی هنوز ماه ... آن گوشه‌ی آسمان می‌خندد!

زبانِ بی‌نهایت 
همین اختلاطِ اشاره و لبخند است!

آسمان آب شده

روزی نو

آغازی نو

جغرافیای بوسه ی من، کجایی؟

تا در سپیده های تو پهلو گیرم

عطر گل شب بو کجایی؟

دلم می خواهد

چنان بنوشمت که در استخوانم حل شوی

آسمان آب شده در تنگ بلورین من

موجی کف بر لبم

که به اشتیاق تو تا ساحل می دوم

و لب پر زنان به بستر خود می روم

بی آنکه تو را ببینم

روزی تو

آغازی نو

جغرافیای خانه ی من، کجایی؟

از قبیله ی دریا

چقدر ساده‌ایم ری‌را!

نه تو، خودم را می‌گویم من هنوز فکر می‌کنم سیب به خاطرِ من است که از خوابِ درخت می‌افتد
در آینه می‌نگرم و از چاهی دور صدای گریه‌ی گُلی می‌آید که نامش را نمی‌دانم!
ری‌را ...! گفتی برایت از آن پرنده‌ی کوچکی که تمامِ بهار ... بی‌جُفت زیسته بود، بنویسمباشد عزیزِ سال‌های دربه‌دری ...! 

راستش را بخواهی

بعد از رفتنِ تو دیگر کسی به آینه نگفت: - سلامشایع شده است این سالها شایع شده است که آن پرنده‌ی کوچک روحِ شاعری از قبیله‌ی دریا بود، یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید، صبح که برخاستیم باد ... بوی گریه‌های سیاوش می‌داد، و کسی نبود و کسی نمی‌دانست بر طشت‌های زرینِ گَرسیوَز هزار کبوترِ بی‌سر شبیهِ ستاره مُرده‌اند!

خلوص!

گناهانم را دوست دارم!

بیشتر از تمام کار های خوبی که کرده ام،

می دانی چرا؟

آنها واقعی ترین انتخاب های من هستند.

دلآرام

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت ‌‌

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت ..

روح ِ برخاسته از من

 

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم

سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست

بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم