پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

تو

همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

جهان من؛

وه که جدا نمی‌ شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

کنار تو ام

غمگین مشو عزیز دلم

مثل هوا کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیند

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

صبحدم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

آبی آسمانی من

امشب تمام شعرهای جهان را در بوسه ای گرد هم آورده ام,,

بوسه ای که پرواز داده ام تا روشنای صبح,

آنگاه که جهان بیدار شدنت را به انتظار نشسته,

 بر چشمانت بنشیند.

معشوق جآن به بهآرآغشته ی من

جگرگوشه

نازنینم

صبح زندگی من

روز با بیدار شدن تو آغاز می شود.

جگرگوشه

به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...

غصه هم می گذرد

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی…

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

یار جآنی

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

شمع, گل, پروانه

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

دوردست های دور

قایقت می‌شوم

بادبانم باش.

بگذار هرچه حرف

پشت سرمان می‌زنند مردم،

باد هوا شود

دورترمان کند...

 

کهن شود ..

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت 

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

هواخواه تو ام جانا

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد آنجا که خاطر خواه اوست

معشوق جان آغشته به بهار..

در زمستانی که بی‌هنگام آمده بود
و ابرهایی که ناغافل،
تو
بهار را به پنجره‌ام هدیه کردی
و ماه مهربان را
به دست‌هایم.حالا کجا مانده‌ای
دوباره بیایی کنار پنجره‌ام
بگویی: سلام،
بهار آورده‌ام، نمی‌خواهی؟!

^.^

شاه شمشاد قدان, خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت... 

و قلب برای زندگی بس است !

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

 و مهربانی 

دست زیبایی را خواهد گرفت.

 روزی که کمترین سرود بوسه است 

و هر انسان برای هر انسان برادری است

 روزی که دیگر 

درهای خانه شان را نمی بندند

 قفل، افسانه یی ست

 و قلب 

برای زندگی بس است!

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست

 تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم. 

روزی که هر لب ترانه یی ست

 تا کمترین سرود ، بوسه باشد. 

روزی که تو بیایی

 برای همیشه بیایی 

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

 و من آن روز را انتظار می کشم

 حتی روزی که دیگر نباشم

دریا


پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت

در دست تو ..

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بی خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

امید وصال

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لأن روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک