پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

از قبیله ی دریا

چقدر ساده‌ایم ری‌را!

نه تو، خودم را می‌گویم من هنوز فکر می‌کنم سیب به خاطرِ من است که از خوابِ درخت می‌افتد
در آینه می‌نگرم و از چاهی دور صدای گریه‌ی گُلی می‌آید که نامش را نمی‌دانم!
ری‌را ...! گفتی برایت از آن پرنده‌ی کوچکی که تمامِ بهار ... بی‌جُفت زیسته بود، بنویسمباشد عزیزِ سال‌های دربه‌دری ...! 

راستش را بخواهی

بعد از رفتنِ تو دیگر کسی به آینه نگفت: - سلامشایع شده است این سالها شایع شده است که آن پرنده‌ی کوچک روحِ شاعری از قبیله‌ی دریا بود، یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید، صبح که برخاستیم باد ... بوی گریه‌های سیاوش می‌داد، و کسی نبود و کسی نمی‌دانست بر طشت‌های زرینِ گَرسیوَز هزار کبوترِ بی‌سر شبیهِ ستاره مُرده‌اند!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.