پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

امروز همه تویی و فردا همه تو

به صبحِ رویِ تو غیر از سلام جایز نیست

به پیشِ پایِ تو جز احترام جایز نیست

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

دستور زبان عشق

یا من مغلوب‌ترین فاتح جهانم

یا مرزهای تن تو دست‌ نیافتنی‌ست

دارم عقب‌نشینی می‌کنم

این یعنی

عاشقت شده‌ام

یعنی

از اینجای شعر

دستور

دستور زبانِ توست.

نردبان آسمان

باز از یک نگاه گرم تو یافت
همه ذرات جان من هیجان
همه تن بودم ای خدا همه تن
همه جان گشتم ای خدا همه جان
...
چشم تو چشمه ی شراب من است
هر نفس مست ازین شرابم کن

دل آرام من

نمی شود که تو باشی 
درست همین طور که هستی
و من هزار بار خوبتر از این باشم
و باز هزار بار عاشق تو نباشم..

قسم به لبانت

چشم زیتون سبز در کاسه، سینه ها سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم هایت معلم دینی

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی

می شوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزی
می شوی یک صدف پر از گوهر روی شن ها اگر که بنشینی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی،مثل سنگی بدون سنگینی

تنها تو می مانی

ای عشق

از آتش ، اصل و نسب داری

از تیره ی دودی و از دودمان باد

آب از تو طوفان شد

خاک از تو خاکستر

از بوی توآتش

 در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین

چون بیستون ویران

هرکوه بی فرهاد

کاهی به دست باد

هفتاد پشت ما

از نسل غم بودند

ارث پدر ما را

اندوه مادرزاد

از خاک ما در باد

بوی تو می آید

تنها تو می مانی

ما می رویم از یاد

عطش

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق..

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

خنده هایم برای تو

شکوفا کن لب چون غنچه ات را ، تا نگیرد غم سراغت
بخند ای گل بن ناز ، که با تو زندگی باز ، بروی ما بخندد

تو برای من لبخند بزن

تو بخواه
تا من برایت بمیرم
به طمع یک بوسه
با طعم نارنجی
یا هر رنگی تو بخواهی.

هرچقدر هم که عاشقت باشم

نمی توانم عاشقی ام را
به تو ترجیح دهم
هر چقدر که عاشقی بلد باشم
خرج تو می کنم
آقای من !

به جاش

تو برای من لبخند بزن.

می شود؟

حضرت عشق که شما باشی

افروختن و سوختن و جامه دریدن

پروانه زمن, شمع ز من, گل ز من آموخت

مستی من از تو

حاجت نبود مستی ما را به شراب

 یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب 

بی‌ساقی و بی‌شاهد و بی‌مطرب و نی

 شوریده و مستیم چو مستان خراب

برمیاد

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سرآید

بود و نبود من

من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب به راهم نبرده است
من دست برداشته و
پا بریده توام
تو ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش

من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است
بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت.

چشم و چراغ

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست

از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست

یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست

نوروز منی تو!

نوروز منی تو

با جان نو خریده به دیدارت می دوم

شکوفه های توام من

به شور میوه شدن

در هوای تو پر می کشم.


یارجان

 آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

یکتاتر از یکتاترین بازیگر عشق

آه ای گرانمایه ترین یار

ای آخرین دوست 

لبخند تو ادامه ی زندگیست

 

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

حکایت دریاست زندگی

جاده ها

به نیت دیدنت

راهی شهرها می شوند

نمی یابندت، 

دور می شوند.

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

من درد مشترکم مرا فریاد کن

... دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

24

ما چاره ی عالمیم و بیچاره ی تو

می خواهم دوستت بدارم
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم !
غو از نوای بلبل دفاع کنم ،
دوستت دارم !
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم

:*

عزیزم پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست

یادم اومد از آواز شجریان:

های های های های دل تنگ من

پیش دوست پیش دوست,  شده ننگ من

دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو, نهان مکن

چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن

اوقات خوش

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

مدح قدح

یارم چو قدح بدست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

تو را من چشم در راهم شباهنگام

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد