تو بخواه
تا من برایت بمیرم
به طمع یک بوسه
با طعم نارنجی
یا هر رنگی تو بخواهی.
هرچقدر هم که عاشقت باشم
نمی توانم عاشقی ام رابه جاش
تو برای من لبخند بزن.می شود؟
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی
شوریده و مستیم چو مستان خراب
من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب به راهم نبرده است
من دست برداشته و
پا بریده توام
تو ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش
من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است
بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت.
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
نوروز منی تو
با جان نو خریده به دیدارت می دوم
شکوفه های توام من
به شور میوه شدن
در هوای تو پر می کشم.
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
... دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
ما چاره ی عالمیم و بیچاره ی تو
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
چقدر چشمهام را ببندم
و حضور دستهات را بر تنم نقاشی کنم؟
میترسم آقای من !
میترسم دستهام از دلتنگیت بمیرد.
چقدر بی تو از خواب بپرم
شیشهی آب را سر بکشم و چیزی از پنجره بپرسم ؟
چی بپرسم دیگر؟
خواب مرا نمیبرد میآورَد تو را میآورَد بی آنکه باشی.
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
خدا عالم است
مادرم میگوید؛
پشتِ این آسمانِ بلند
آسمانِ بلندِ دیگریست ... باز هم پر از ستاره!
بعد، پشتِ آن آسمانِ بلند
باز آسمانِ بلند دیگریست پر از واژه و پَری!
و همین طور ترانه که هی ناتمام ...
چقدر خوب است که ما شاعریم
سادهایم، باورمان میشود،
و حیرت میکنیم وقتی که آفتاب بالا میآید
گاهی هنوز ماه ... آن گوشهی آسمان میخندد!
زبانِ بینهایت
همین اختلاطِ اشاره و لبخند است!
ری را
صدا می آید امشب...
(برای امشب شعر دیگه ای در نظر گرفته بودم. پست قبیله ی دریا رو که خوندم اسم ری را منو یاد این شعر شاملو با صدای سهیل نفیسی انداخت.)
روزی نو
آغازی نو
جغرافیای بوسه ی من، کجایی؟
تا در سپیده های تو پهلو گیرم
عطر گل شب بو کجایی؟
دلم می خواهد
چنان بنوشمت که در استخوانم حل شوی
آسمان آب شده در تنگ بلورین من
موجی کف بر لبم
که به اشتیاق تو تا ساحل می دوم
و لب پر زنان به بستر خود می روم
بی آنکه تو را ببینم
روزی تو
آغازی نو
جغرافیای خانه ی من، کجایی؟
چقدر سادهایم ریرا!
نه تو، خودم را میگویم من هنوز فکر میکنم سیب به خاطرِ من است که از خوابِ درخت میافتد.
در آینه مینگرم و از چاهی دور صدای گریهی گُلی میآید که نامش را نمیدانم!
ریرا ...! گفتی برایت از آن پرندهی کوچکی که تمامِ بهار ... بیجُفت زیسته بود، بنویسم! باشد عزیزِ سالهای دربهدری ...!
راستش را بخواهی
بعد از رفتنِ تو دیگر کسی به آینه نگفت: - سلام! شایع شده است این سالها شایع شده است که آن پرندهی کوچک روحِ شاعری از قبیلهی دریا بود، یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید، صبح که برخاستیم باد ... بوی گریههای سیاوش میداد، و کسی نبود و کسی نمیدانست بر طشتهای زرینِ گَرسیوَز هزار کبوترِ بیسر شبیهِ ستاره مُردهاند!