پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

بازیچه ی ایام

امروز 
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...


مرگ دوست نداشتن توست

اگر مرا دوست نداشته باشی 

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است 

و نه ناگهان محو شدن

مرگ

دوست نداشتن توست

درست آن موقع که

باید دوست بداری

در انتظار بهار

تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی .. کاش یک روز، تنم سایه ی دیوار تو می شد!

محاسبات نجومی

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ

 ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺕ ﻧﺠﻮﻣﯽ

 ﺩﺭ ﺣﺪ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻥ ﯾﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ 

ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﭘﺮﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ ﺁﺩﻡ

 ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺣﺴﻦ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ 

ﻭ ﺻﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ

 ﭘﻠﮏ ﺑﺰنم!

جهان من؛

وه که جدا نمی‌ شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

کنار تو ام

غمگین مشو عزیز دلم

مثل هوا کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیند

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم

جگرگوشه

به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...

غصه هم می گذرد

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی…

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

دوردست های دور

قایقت می‌شوم

بادبانم باش.

بگذار هرچه حرف

پشت سرمان می‌زنند مردم،

باد هوا شود

دورترمان کند...

 

کهن شود ..

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت 

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

معشوق جان آغشته به بهار..

در زمستانی که بی‌هنگام آمده بود
و ابرهایی که ناغافل،
تو
بهار را به پنجره‌ام هدیه کردی
و ماه مهربان را
به دست‌هایم.حالا کجا مانده‌ای
دوباره بیایی کنار پنجره‌ام
بگویی: سلام،
بهار آورده‌ام، نمی‌خواهی؟!

و قلب برای زندگی بس است !

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

 و مهربانی 

دست زیبایی را خواهد گرفت.

 روزی که کمترین سرود بوسه است 

و هر انسان برای هر انسان برادری است

 روزی که دیگر 

درهای خانه شان را نمی بندند

 قفل، افسانه یی ست

 و قلب 

برای زندگی بس است!

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست

 تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم. 

روزی که هر لب ترانه یی ست

 تا کمترین سرود ، بوسه باشد. 

روزی که تو بیایی

 برای همیشه بیایی 

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

 و من آن روز را انتظار می کشم

 حتی روزی که دیگر نباشم

در دست تو ..

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بی خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب