پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

خلوص!

گناهانم را دوست دارم!

بیشتر از تمام کار های خوبی که کرده ام،

می دانی چرا؟

آنها واقعی ترین انتخاب های من هستند.

راز پنهانی

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصـور از مراد آنان که بــردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

دلآرام

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت ‌‌

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت ..

قمقمه٢

بازار قم از نقل لبت رو به کسادی ست

بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

روح ِ برخاسته از من

 

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم

سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست

بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم

بازیچه ی ایام

امروز 
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...


مرگ دوست نداشتن توست

اگر مرا دوست نداشته باشی 

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است 

و نه ناگهان محو شدن

مرگ

دوست نداشتن توست

درست آن موقع که

باید دوست بداری

قمقمه

از قند لب توست که در حاشیه ی قم

هی شعبه زده حاج حسین و پسرانش

در انتظار بهار

تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی .. کاش یک روز، تنم سایه ی دیوار تو می شد!

محاسبات نجومی

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ

 ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺕ ﻧﺠﻮﻣﯽ

 ﺩﺭ ﺣﺪ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻥ ﯾﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ 

ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﭘﺮﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ ﺁﺩﻡ

 ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺣﺴﻦ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ 

ﻭ ﺻﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ

 ﭘﻠﮏ ﺑﺰنم!

شعر سپید

شعر امشبم یک شعر سپید است.

شعری به سپیدی لباس تو.

شعری روشن چونان برق نگاهت.

شعری بانشاط چون بلور تنت.

شعر امشب سپید است.

سپیدتر از هر چه برف.

در یک شب گرم تابستانی.

شعری سپید و شیرین چون مروارید دندانهای تو.

شعر امشبم تویی بانوجان.

راز

اشک رازیست - لبخند رازیست - عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی - نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی - یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید - علف با صحرا - ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو - دستت را به من بده

حرفت را به من بگو - قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده - دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان - بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا - بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

احمد شاملو

سفر غریب

ما را سفری غریب افتاد
روزی که ز شاخه سیب افتاد

در گوش عدم خروش هستی

چون صاعقه ای مهیب افتاد

آدم  ز بهشت آفرینش

تا شام ابد به شیب افتاد

حوای نجیب و ساده آن روز

در دامگه فریب افتاد

از گریۀ آن دو یار دیرین

دوزخ ز تب لهیب افتاد

مادر دو پسر زیک پدر داشت

این ناخلف آن نجیب افتاد

طغیانگر خودسر نخستین

در آتش خود عجیب افتاد

ای خالق هر چه هست، ابلیس

ازلطف تو بی نصیب افتاد

سنگینی بار هر دو عالم

بر دوش من غریب افتاد