پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

ای صبور! ای پرستار! ای مومن!

رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز 
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود.
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنگ را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود.

***

اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را.

همه برگ و بهار
در سر انگشتان تست.
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران 
از باران وخورشید سیر آ ب می شود

***

زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛

چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک و عاشق است.

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه ی حقیقت توست.

رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!

***

از برای تو، مفهومی نیست.-
نه لحظه یی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است.-
 

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه 
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست.

 

(شبانه 10 - آیدا, درخت خنجر و خاطره)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.