پیوست به دریا

یکی من یکی تو

پیوست به دریا

یکی من یکی تو

چشم و چراغ

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست

از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست

یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست

یکتاتر از یکتاترین بازیگر عشق

آه ای گرانمایه ترین یار

ای آخرین دوست 

24

ما چاره ی عالمیم و بیچاره ی تو

:*

عزیزم پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست

یادم اومد از آواز شجریان:

های های های های دل تنگ من

پیش دوست پیش دوست,  شده ننگ من

دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو, نهان مکن

چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن

مدح قدح

یارم چو قدح بدست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

تو را من چشم در راهم شباهنگام

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

سرچشمه ی خورشید که تو باشی

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد

رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد

سنجاب جان

ای زلف سرکجت همه چین چین شکن شکن

مویت برای بستن دلها رسن رسن

آوازهای آدمیان

ری را

صدا می آید امشب... 

(برای امشب شعر دیگه ای در نظر گرفته بودم. پست قبیله ی دریا رو که خوندم  اسم ری را منو یاد این شعر شاملو با صدای سهیل نفیسی انداخت.)

راز پنهانی

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصـور از مراد آنان که بــردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

قمقمه٢

بازار قم از نقل لبت رو به کسادی ست

بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

قمقمه

از قند لب توست که در حاشیه ی قم

هی شعبه زده حاج حسین و پسرانش

شعر سپید

شعر امشبم یک شعر سپید است.

شعری به سپیدی لباس تو.

شعری روشن چونان برق نگاهت.

شعری بانشاط چون بلور تنت.

شعر امشب سپید است.

سپیدتر از هر چه برف.

در یک شب گرم تابستانی.

شعری سپید و شیرین چون مروارید دندانهای تو.

شعر امشبم تویی بانوجان.

راز

اشک رازیست - لبخند رازیست - عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی - نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی - یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید - علف با صحرا - ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو - دستت را به من بده

حرفت را به من بگو - قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده - دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان - بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا - بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

احمد شاملو

سفر غریب

ما را سفری غریب افتاد
روزی که ز شاخه سیب افتاد

در گوش عدم خروش هستی

چون صاعقه ای مهیب افتاد

آدم  ز بهشت آفرینش

تا شام ابد به شیب افتاد

حوای نجیب و ساده آن روز

در دامگه فریب افتاد

از گریۀ آن دو یار دیرین

دوزخ ز تب لهیب افتاد

مادر دو پسر زیک پدر داشت

این ناخلف آن نجیب افتاد

طغیانگر خودسر نخستین

در آتش خود عجیب افتاد

ای خالق هر چه هست، ابلیس

ازلطف تو بی نصیب افتاد

سنگینی بار هر دو عالم

بر دوش من غریب افتاد

تو

همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

صبحدم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

آبی آسمانی من

امشب تمام شعرهای جهان را در بوسه ای گرد هم آورده ام,,

بوسه ای که پرواز داده ام تا روشنای صبح,

آنگاه که جهان بیدار شدنت را به انتظار نشسته,

 بر چشمانت بنشیند.

معشوق جآن به بهآرآغشته ی من

جگرگوشه

نازنینم

صبح زندگی من

روز با بیدار شدن تو آغاز می شود.

یار جآنی

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

شمع, گل, پروانه

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

هواخواه تو ام جانا

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد آنجا که خاطر خواه اوست

^.^

شاه شمشاد قدان, خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت... 

دریا


پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت

امید وصال

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لأن روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک